بی...بی سرزمین

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

    اون سال پاییزش فوق العاده بود،من صبح تا شب با "اون" بودم،همه جا پیاده میرفتیم،عکس میکشید برام،شعر مینوشت،نگاهم میکرد،نگاه میکرد... گذشت و یک سال بعد رابطه مون کمتر شد،اما همیشه بود،آدمی نبود که هی زنگ بزنه و پیام بنویسه برام،و من آدمی نبودم که اینهمه خلوت باشه اطرافم... تولدم بود،باهم رفتیم رستوران و کادومو داد بهم،کلی گفتیم و خندیدیم،داشتم میرسیدم خونه،رضا زنگ زد،گفت بیا یه جایی میخوام کادوتو بدم،من دلم نمیخواست ببینمش،چند سالی بود که نمیخواستم ببینمش،فقط دلم نمیومد بهش بگم برو! گفتم من پیش بابااااام،نمیتونم جایی بیام،گفت بابات الان خونه ماست!!!!یادم نمیاد تا اون روز از کسی تا اون حد خجالت کشیده باشم،همه تنم خیس عرق شد،نمیخواستم اونجوری بشه... گفت بیا سر کوچه تون،کادوتو باید بگیری. رفتم نشستم تو ماشبن،کلی حرف زد که الان یادم نیست،کادوشو تا دو روز باز نکردم.واقعا مهم نبود برام،بعد از دو روز زنگ‌زد که خوشت اومد؟ همون لحظه باز کردم جعبه رو،عطر بود ... سلیقه خوبی نداشت اما عطرهای فوق العاده ای میخرید.... بازم یک سال گذشت،من سر کار میرفتم،احسان بود...همیشه بود...کم بود اما بود  رضا خیلی گیر داده بود،یه روز میگفت نرو سر کار،یه روز میگفت بیا بیرون ببینمت و من واقعا حس زیادی نداشتم،بلاخره یه روز صبح عمه اومد خونمون،گفت رضا دم در وایستاده،به مامان گفت اینا همدیگرو دوست دارن،به داداش بگو اگه موافقه باهم عقد کنن،میدونستم عمه از من بدش میاد و داره به زور این حرفارو میزنه،منم از عمه بدم میومد،از همه فامیل بابا بدم میومد،نمیدونم دنبال چی بودم که اونهمه سال به رضا نگفتم نرو اما چند روز بعد بهش گفتم من یه دوستی دارم که خیلی وقته دارم... گفتم اون خیلی خوبه و مث تو نیست که یه روز بشه و بی...بی سرزمین...ادامه مطلب
    ما را در سایت بی...بی سرزمین دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : bibisarzamino بازدید : 5 تاريخ : جمعه 30 دی 1401 ساعت: 17:53